چطور مرگ میتواند در برابر زندگی معنا شود؟
معنامندی مرگ در مقابل زندگی که ممکن است بیش از پیش رنج را تجربه کنیم چگونه خواهدبود؟
به گزارش روابط عمومی موسسه فرهنگی هنری ماهشید خرد: فروید در مقالهای در خلال سالهای جنگ جهانی اول اشاره میکند: «آشکار است که جنگ ناگزیر این برخورد عرفی با مرگ را میروبد، مرگ دیگر انکار نخواهد شد.
ما مجبور میشویم آن را باور کنیم، مردم واقعا میمیرند، و نه دیگر یکییکی، بلکه بسیار، اغلب دهها هزار در یک روز. مرگ دیگر رویدادی تصادفی نیست… زندگی بار دیگر به حقیقت جالب شده است». تفکر به آن چه ارمغانی برای ما خواهد داشت؟
سئوال این است که امر تجربهناپذیر آیا تبدیل به امری شناختپذیر خواهد شد؟
آیا میشود مرگ را که مفهومی است که تنها یک بار و یک بار میتوان آن را تجربه کرد به حوزه درک درآورد؟ بهتعبیر هایدگر _فیلسوف آلمانی_ انسان موجودی مرگاندیش است.
انسان در هر لحظه و هر نفس با مرگ روبهروست و فهم ما، از دریچه ضد هر مفهوم گذر میکند.
مرگ را با زندگی و زندگی را با مرگ درک خواهیم کرد. انسان تنها موجودی است که میفهمد که میمیرد؛ یعنی میداند که موجودی زمانمند و مکانمند است.
مرگ از هر جهتی به انسان هجوم میآورد و زندگی و زنده بودن را تحتسیطره خود قرار میدهد. در واقع مفهوم و واقعیتی است که ارتباطات ما را تحتتاثیر قرار خواهد داد.
انسان به این دلیل که در جهان «حضور» دارد، الزاما در ترابطی قرار دارد و دارای سه نسبت با جهان است. ما با خودمان، با دیگری و با جهان در ارتباطی سه سویه هستیم و مرگ تمام این ارتباطات را فراچنگ خود دارد. به همین دلیل در جهان بودن انسان و ترابطی این چنینی او را تبدیل به موجودی مرگاندیش میکند.
اما آیا زنده بودن و زندگی کردن تفاوتی دارد؟
چه چیزی انسان را متمایز از سایر موجودات میکند؟ همه ما میدانیم که تفاوت انسان با سایر موجودات در آگاهی اوست. اینکه او نسبت به جهانش و خودش و دیگری آگاهی دارد.
ممکن است موجودات دیگر هم دارای نوعی از آگاهی باشند اما آنها نسبت به آگاهی خود فاقد آگاهی هستند.
در میان ما انسانها افرادی هستند که در بخش هشیار روان خود نسبت به آگاهی خود هشیار نیستند و این موضوع است که زندگی کردن را از زنده بودن متفاوت میکند.
فردی که نسبت به حضور خود در جهان هشیار نیست، تنها زنده است و فرد خودآگاه زندگی خواهد کرد و زندگی کردن بدون فکر کردن به مرگ میسر نخواهد بود.
مرگ موقعیتی است که ترابطی که پیش از این گفته شد را در هم میشکند و لحظهای فکر به آن ممکن است بیانگیزگی و ناامیدی همراه بیاورد. در هم شکستن ترابط با عدم حضور و وجود «من» ترس و احساس بیهوده بودن ایجاد میکند و حذف دیگری از ترابط بر انسان رنج و دریغ هموار میکند.
موجود زنده در حرکت خواهد بود تا به حد خود یعنی مرگ برسد در حالی که کسی که در حال زندگی کردن است، همین امر که میداند زندگی دارای حدودی است و او موجودی زمانمند ومکانمند است، زندگی را برایش معنادار خواهد کرد.
چرا که انسان خودآگاه میداند که حتما نباید امور را معطوف به غایتی دانست. مرگ حد زندگی است اما غایت آن، نمیدانیم.
درک ما از مرگ و احساسی که با فکر کردن به آن نسبت به آن تجربه میکنیم بستگی به نوع نگرش ما دارد. همانطور که مولانا میگوید:
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من از او جانی برم بیرنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
ادامه دارد…
نرگس بغدادی